پوستهی نازکِ امید و انتظار برای مردن
نویسنده: نیلوفر عیدی
زمان مطالعه:7 دقیقه

پوستهی نازکِ امید و انتظار برای مردن
نیلوفر عیدی
پوستهی نازکِ امید و انتظار برای مردن
نویسنده: نیلوفر عیدی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
تا لحظهی برخورد صورتم با سرامیکهای کفِ هال، باورم نشد که هیچکس برای نجاتم جلو نیامد. اصلاً کسی حواسش به من نبود. از آن بالا مامان را میدیدم که داشت با آبپاش قدیمی بابابزرگ به گلدانهای روی پاسیو آب میداد. خاله مهسا را میدیدم که شتابزده با ظرف میوهها از اتاق نشیمن بیرون آمد و رفت توی آشپزخانه. و دایی محسن که درست یک متر آنطرفتر از جایی که من سقوط کردم، خوابیده بود. همه درگیر مقدمات مراسم خواستگاری بودند. خاله مهشید با کمکهای بیدریغِ شخص من که بهعنوان بچهخوشگلِ فامیل، حکم نمونهکار موفق را داشتم، بالاخره داشت با رئیس شرکتشان ازدواج میکرد. آخرین سالی بود که بابابزرگ را کنار خودمان داشتیم. از آن بالا میدیدمش که چطور نشسته لبهی تخت و سیگار میکشد. این آخرین تصویریست که از او بهخاطر دارم. همهی دخترهاش را فرستاده بود خانهی بخت: مثل فرمانروایی که همهی کشورگشاییهاش را کرده و حالا منتظر اجازه برای مردن است. اگر پشتش به من نبود، حتماً قبل از اینکه سقوط کنم، مرا توی هوا میگرفت. با شتاب زیادی پرتاب شده بودم بالا. پشتم خورد به پنجرههای آفتابگیری که سال قبل، بابابزرگ وسط سقف هال ساخته بود. از تاریکی بدش میآمد. مثل من نبود که از تاریکی بترسد. از تاریکی بیزار بود. همیشه توی اتاق پذیرایی میخوابید. دوست داشت آفتابِ اول صبح را با کف پاهاش حس کند. به پایین نگاه کردم. به ارتفاعی که داشتم از آن سقوط میکردم. حداقل چهار برابرِ قدِ آنوقتهای من بود. بههرحال تا لحظهی فرود، نه پلک زدم و نه حتی صدام درآمد. اولین مواجههی من با مفهومِ پذیرش، توی کانسپتِ یک دختربچهی ششساله اتفاق افتاد.
درست یادم نیست که چه روزی و در چه حالی این فکر به ذهنم خطور کرد که دیگر نمیتوانم اینجا، توی این کشور، زندگی کنم. از یک سنی به بعد انگار این فکر، مثل آدامسی که به پارچهی نخی میچسبد، به پوستم چسبیده بود. هر از چندگاهی جایش را میخاراندم و یادم میرفت مدتهاست به جای دیگری فکر میکنم. تا اینکه پارسال برای دیدنِ مریم، دوستِ دورِ قدیمیام، رفتم باغ کتاب تهران. روی پلههای ورودی نشسته بودیم و رو به غروبِ مرگبارِ غربِ تهران سیگار میکشیدیم. یک مشت کتاب زبان همراش بود. داشت برای آزمون تافل آماده میشد. تهسیگارش را با حالتی که من هیچوقت یاد نگرفتم، پرتاب کرد توی هوا. تهسیگار، چند دور توی هوا چرخید و بعد سقوط کرد روی زمین، کمی آنطرفتر از ما. فندکش را گذاشت توی جیبش، به من نگاه کرد: «تو نمیخوای بری؟» تکهی کوچکِ آدامس از پارچهی نخی آویزان شد. شروع کردم به خاراندن دستهایم. تهسیگار از دستم افتاد. با پا خاموشش کردم. گفتم: «نمیدونم. خیلیوقته روانم جای ثابتی نداشته. اینجا دلم خوش نیست و جای دیگهای هم نیست که حس کنم اونجا خوشحالترم». توی مترو، به حرفهایمان فکر میکردم. به اینکه بالاخره باید از یک جایی کَند و به جایی وصل شد. به اینکه چقدر همیشه از معلقبودن بیزار بودم. هیچوقت هیچ سریال تازهای را دنبال نکردهام. بیزارم از اینکه یک نفر منتظرم بگذارد برای قسمت بعد، اتفاق بعد، دیدار بعد... . شرطی شدهام که هرچه اشتیاقم بیشتر باشد، قدمهایم را عقبتر بردارم. ترک میکنم، فقط برای اینکه منتظر نباشم. «خوردی زمین؟» متوجه صدای زنی شدم که نزدیک من ایستاده بود. داشت با چشم و ابرو به دست راستم اشاره میکرد. به دستم نگاه کردم. چندتا خط قرمز از آرنج تا مچ دستم کشیده شده بود. به شمارهای که از مریم گرفتم پیام دادم: «سلام. برای چندماه آینده، میتونید زبانآموز جدید قبول کنید؟»
روی پلههای منتهی به دفتر مدیریت آموزشوپرورش ایستادهام. راهپلهها تاریکاند. به سختی جلوی پایم را میبینم. از حفاظ پلههای طبقهی چهارم آویزان میشوم و به پایین نگاه میکنم. احساس میکنم با شتاب زیادی پرتاب شدهام آن بالا. فقط این دفعه به جای نورگیر خانهی بابابزرگ پشتم انگار به یک جسم سختِ سیمانی خورده. توی یک وضعیت غیرقابل توصیف، معلقم و از آن بالا همهچیز را میبینم: طبق معمول کسی حواسش به من نیست. هنوز متوجه تاریکی فضای ساختمان نشدهام. آدمها با عجله از توی اتاقها بیرون میآیند و به سمت در خروجی اداره میدوند. روی راهپلهها خبری نیست. طبقات تخلیه شدهاند. احساس سرگیجه میکنم. یک نفر داد میزند: «بیا پایین خانم، زلزلهست!» زلزله؟ چطور متوجه تجمع آدمها مقابل در ورودی نشده بودم؟ چرا هیچکس هیچچیز بهم نگفته بود؟ همانجا روی پلهها نشستم. کمتر از سی ثانیه لرزیدیم و بعد همهچیز دوباره آرام شد. همه به اتاقها بازگشتند. کسی چیزی دربارهی پسلرزهها نمیدانست. شاید آنقدرها مهم هم نبود. منتظر ماندم تا سیستمها را دوباره روشن کنند. با خانه تماس گرفتم. کسی جواب نداد. معلوم شد زلزله حتی بیدارشان هم نکرده. خندیدم. مدرکم را از مسئول دفتر مدیریت گرفتم و یک لحظه آن آخرین تصویری که از بابابزرگ داشتم جلوی چشمم آمد: آن روز همهی آدمها، چه آنها که کشورگشاییهایشان را کرده بودند و چه آنها که توی زمین حریف باخته بودند، منتظر بودند مرگ بهشان اجازه بدهد. به حالت همیشگی تعلیق و انتظار در زندگی همه فکر کردم. به اینکه انگار همه نه به اختیار، که به اجبار، منتظر اجازه برای مردنایم. دوباره خندیدم. توی اتوبوس در راه خانه همه داشتند پشت تلفن با دوست و فامیل راه دورشان حرف میزدند. به هیچکس مجوز مردن داده نشده بود.
نیمههای راه بودم. زمینخوردنم حتمی بود. همه توی همان حالت درگیر و سرخوشِ قبل از مراسم بودند و من داشتم یکی از عجیبترین وقایع عمرم را به تنهایی تجربه میکردم. لحظهی برخورد صورتم با زمین، یکی از زندهترین تصویرهاییست که در طول عمرم همراه خودم داشتهام. با دستهایم شدت ضربه را گرفتم و بوووم! با تمام اعضای سازندهی صورتم سقوط کردم روی سرامیکهای کف هال و بعد انگار که از ورود به جهانی تازه ترسیده باشم، زدم زیر گریه. آنجا برای اولینبار فهمیدم که چقدر از مردن میترسم. رد خون را روی سرامیکها دنبال میکردم و فکر میکردم الان است که بمیرم. توی این خاطره، من یک دیالوگ طلایی دارم که هنوز یاد تمام آدمهای حاضر در آن جمع مانده: با بینی و دهان پر از خون از زمین بلند میشوم و رو به دایی محسن که مسبب اصلی ماجراست میگویم: «ولی من هنوز تا ده بلد بودم بشمارم!» مامان از آنطرف هال دوید سمت من، آبپاش را پرت کرد طرف دایی محسن: «بچه رو چیکار کردی؟!» دایی محسن که حالا کاملاً از خواب بیدار شده بود رو به صورت خونی من، ماتش برد: «وای! یادم رفت بگیرمش». خاله مهسا ظرف میوهها را انداخت: «یعنی چی یادم رفت؟» خاله مهشید، نو عروسِ جمع، از توی چهارچوبِ در آشپزخانه تکان نخورد. واکنشش به حادثه، افتضاح بود. دستهایش را گذاشت روی سرش و بهجای تمام جملههای خوبی که میتوانست بگوید، گفت:«ای وای! دیگه نمیتونه تو مراسم امشب شرکت کنه!» بابابزرگ من را از بغل مامان گرفت و رو به خاله مهشید گفت: «خب بگو نیان!» آنشب من توی بغل بابابزرگ با لبی که به قاعدهی یک شلغمِ نورس باد کرده بود توی مراسم خواستگاری خاله مهشید شرکت کردم. بابابزرگ شرط کرده بود که اگر من را قایم کنند، مراسم را بهم میزند. بعد از آن هم تا طولانیمدت، دایی محسن از عشقورزی به من محروم شد.
خیلیوقتها برمیگردم به آن خاطره و به آن دختربچهی ششساله نگاه میکنم. به لبها و صورت متورمش که حالا یکی از الهامبخشترین تصاویریست که از خودم در کودکی دارم. دارم بیستوهفتساله میشوم و حالا تقریبا همهی آدمهایی که من برایشان عزیز بودهام، مردهاند. هرکجای زندگی که انتظار اتفاقی خوب هلاکم میکند، برمیگردم به آن شب و خودم را معلق بین زمین و آسمان به خاطر میآورم؛ به آن ناامیدشدنِ امیدِ معصومم وقتی داشتم پخش زمین میشدم. به اینکه بزرگسالی پر بود از این لحظههای عجیبِ زمینخوردن توی اوج انتظار که یک نفر بالاخره قبل از وحشتِ از بین رفتن، نجاتت بدهد. دیگر مهم نیست تا چند بلدم بشمارم، مهم نیست چند جای زندگی را فتح کردهام یا حتی بدجوری باختهام؛ این خاطره و مجموع خاطراتی که از خودم و آدمهای نزدیکتر زندگیام دارم، حالا فقط یک تصویر واقعی برای من به جا گذاشته: همهی ما توی پوستهی نازکی از امید، در انتظارِ مردنایم.

نیلوفر عیدی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.